ازدواج و طلاق
و آخر همان هفته اتفاقی افتاد كه نباید میافتاد فهمیدیم كه مرجان مهریهاش را اجرا گذاشته است
چرا مرا دوست داري …؟
چرا عاشقم هستي …؟
پسر گفت …:
نمي توانم دليل خاصي را بگويم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:
وقتي نمي تواني دليلي براي دوست داشتن پيدا کني چگونه مي تواني بگويي عاشقم هستي .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دليلش را نمي دانم اما مي توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دليل عشقت را مي خواهم …
شوهر دوستم به راحتي دليل دوست داشتنش را براي او توضيح مي دهد…
اما تو نمي تواني اين کار را بکني …
پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زيبا هستي…
چون…
صداي تو گيراست …
چون…
جذاب و دوست داشتني هستي…
چون …
باملاحظه و بافکر هستي …
چون …
به من توجه و محبت مي کني …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامي حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسيار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه اي را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدين شرح بود …:
عزيز دلم …
تو رو به خاطر صداي گيرايت دوست دارم …
اکنون ديگر حرف نمي زني …
پس نمي توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت مي کني …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نيستي…
نمي توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامي حرکاتت دوست دارم …
آيا اکنون مي تواني بخندي …؟
مي تواني هيچ حرکتي بکني …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتياج به دليل داشته باشد…
در زمان هايي مثل الان…
هيچ دليلي براي دوست داشتنت ندارم…
آيا عشق واقعا به دليل نياز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …
عاشقت هستم
زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند. . .
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني
مرد جوان: مرا محکم بگير
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي
سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه
که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد،
يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن
جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و اين است عشق واقعي. عشقي زيبا
آنطور که خودش ميگفت، از خانوادهاي پولدار و بالاشهري بود. همواره آرايش غليظي
ميکرد و با ناخنهاي بلند لاکزده ميآمد و ما را پانسمان ميکرد. با وجودي که از نظر من
و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولي براي مجروحها و جانبازها احترام بسياري قائل
بود و از جان و دل برايشان کار ميکرد.
با وجود مدبالا بودنش، براي هم اتاقي شيرازي من لگن ميآورد و پس از دستشويي،
بدن او را ميشست و تر و خشک ميکرد.
يکي از روزها من در اتاق مجروحين فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذاي
من را هم همين جا بدهند، ولي آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بري
اتاق خودت غذا بخوري … اينجا برات خوب نيست.
با اين حرف او، حساسيتم بيشتر شد و خواستم که آنجا غذا بخورم، ولي او شديدا
مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که براي چند دقيقه موقع غذا خوردن آنها، در
اتاقشان باشم، ولي غذايم را در اتاق خودم بخورم. واويلايي بود. پرستار راست
ميگفت. بدجوري چندشم شد. آنقدر هورت ميکشيدند و شلپ و شولوپ ميکردند که
تحملش براي من سخت بود، ولي همان خانم پرستار بالاشهري، با عشق و علاقهي
بسيار، به بعضي از آنها که دستشان هم مجروح بود، غذا ميداد و غذا را که غالبا
سوپ بود، داخل دهانشان ميريخت.
يکي از روزها، محسن – از بچههاي تند و مقدسمآب محلمان – همراه بقيه به ملاقات
من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوشتيپ! هم داشت دست من را پانسمان
ميکرد. خيلي مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن¬طرف تخت و کنار کمد بود،
گفت:
- ميبخشيد برادر … لطفا اون قيچي رو به من بدين …
محسن که ميخواست به چهرهي آرايش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رويش را کرد
آن طرف و قيچي را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه ها از اين کار محسن
ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قيافهاي سرخ از عصبانيت، اتاق را ترک
کرد و رفت. وقتي به محسن گفتم که چرا اينجوري برخورد کردي؟ او که با احترام با تو
حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد… مگه قيافهشو نميبيني؟ فکر ميکنه اومده عروسي باباش … اصلا
انگار نه انگار اينجا اتاق مجروحين و جانبازاست … اينا رفتهان داغون شدهان که اين
آشغال اينجوري خودش رو آرايش کنه؟
هر چه گفتم که اين راهش نيست، نپذيرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت ميکرد
و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آنقدر بد بود که يکي دو روز از آن پرستار
خبري نشد و شخص ديگري جاي او براي پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاري
که رويش را کرد آن طرف. هرطوري بود، از او عذرخواهي کردم که با ناراحتي و بغض
گفت:
- من روزي چند بار با پدرم دعوا دارم که بهم ميگه آخه دختر، تو مگه ديوونهاي که با
اين سن و سال و اين تيپت، ميري مجروحيني رو که کلي از خودت بزرگترن، تر و
خشک ميکني و زيرشون لگن ميذاري و ميشوريشون؟ بخشهاي ديگه التماسم
ميکنند که من برم اونجاها، ولي من گفتم که فقط و فقط ميخوام در اينجا خدمت کنم.
من اينجا و اين موقعيت ارزشمند رو با هيچ جا عوض نميکنم. من افتخار ميکنم که
جانباز رو تميز کنم. براي من اينا پاکترين آدماي روي زمين هستند … اونوقت رفيق
شما با من اونجوري برخورد ميکنه. مگه من بهش بي احترامي کردم يا حرف بدي
زدم؟
هرطوري بود عذرخواهي کردم و گذشت.
شب جمعه ي همان هفته، داشتم توي راهرو قدم ميزدم که صداي نجواي دعاي
کميل شيخ حسين انصاريان و به دنبال آن گريه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا
از کجاست. ردش را که گرفتم، ديدم از اتاق پرستاري است. همان پرستار خوشتيپ
و يکي ديگر مثل خودش، کنار راديو نشسته بودند و دعاي کميل گوش ميدادند و زارزار
گريه ميکردند.
يکي از روزهاي نزديک عيد نوروز، جواني که نصف چهرهاش سوخته بود و صورت
خودش هم چون بچهي آبادان بود، سياه بود و تيره، به بخش ما آمد. خيلي با آن
پرستار جور بود و با احترام و خودماني حرف ميزد. وقتي او داشت دست من را
پانسمان ميکرد، جوان هم کنار تختم بود. برايم جالب بود که بفهمم او کيست و با آن
دختر چه نسبتي دارد. به دختر گفتم:
- اين يارو سياهسوخته فاميلتونه؟
که جا خورد، ولي چون ميدانست شوخي ميکنم، خنديد و گفت:
- نه خير … ولي خيلي بهم نزديکه.
تعجب کردم. پرسيدم کيست که گفت:
- اين نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قيافه ي داغان؟ که خود پرستار تعريف کرد:
- اون توي جنگ زخمي شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچهي آبادانه،
ولي اينجا بستري بود. اينجا کسي رو نداشت. به همين خاطر من خيلي بهش
ميرسيدم. راستش يه جورايي ازش خوشم اومد. پدرم خيلي مخالف بود. اونم ميگفت
که اين با اين قيافه ي سياه خودش اونم با سوختگي روي صورتش، آخه چي داره که
تو عاشقش شدي؟ هر جوري بود راضيشون کردم و حالا نامزد کرديم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنايه گفتم:
- آخه حيف تو نيست که عاشق اون سياهسوخته شدي؟
که اينبار ناراحت شد و با قيچي زد روي دستم و دادم را درآورد. گفت:
- ديگه قرار نيست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزني ها … اون از هر خوشگلي
خوشگلتره.
یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.
یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.
همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و
همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،
از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در
آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد
گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا
می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل
او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه
داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک
دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی
که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند،
دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار
دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه
پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد
کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می
خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله
بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در
مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در
تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه
بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و
خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه
داشت ...
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم
ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات
بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد.
دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر
دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان
باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با
پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام
شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم،
مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد،
دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت
مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین
لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش
بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در
دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و
خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه
پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد.
رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه،
دوستت دارد.
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…
ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
از خودش ميپرسيد که چرا اينقدر تنهايم؟! که چرا هيچ دلي با من نيست؟ که چرا
نيست دلي نگران من و
تنهايي من؟ چه شود گر که دگر قد نکشم؟ چه شود اگر که من توي جنگل
نباشم؟آنقدر گفت و گريست
که شکست و آرام روي يک نهر روان ساخت پلي...
چقدر زيبا بود !چقدر مستحکم....
و درخت تنها عشق را پيدا کرد.
عشق را در بهار بايد جست. در گردش پروانه به دور يک گل، در ذوب شدن يخ با دست
نوازشگر نور و
خورشيد ، درميان سفر چلچله ها، درميان قطرات باران، در ميان وزش باد و غرش ابر و
طوفان
عشق را بايد جست روي يک نهر روان که درختي روي آن ساخته پل
... و درخت تنها عشق را پيدا کرد
عشق يعني ايثار، عشق يعني گذشتن از خود، از بود و نبود
عشق يعني درختي بيجان روي يک نهر روان
مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي
خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين
دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که
سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه
کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين
تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما
صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي
کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها
چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق
عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و
بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد
پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت
انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب
ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت
همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که
هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند،
دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست
او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي
بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم
داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود
و ما برمي گرديم.
يک بار اتفاقي نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست.
مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته
به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش
فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت
خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي
که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پيچي
و از اينجور جفنگ بازيها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .